وامانده ام که تا به کجا می توان گریخت,
از این همیشه ها که ندارند باورم ,
حال مرا نپرس که هنجارها مرا
مجبور می کنند بگویم که بهترم...
وامانده ام که تا به کجا می توان گریخت,
تو این زمونه شده غم برای من لباس تن
دوسش دارم ولی می ترسم بهش بگم.